"زندگى رسم خوشآیندى است."
سهراب سپهری
شش سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش مىگذشت که حکم اخراجش را به دستش دادند. در یک روز بهارى که درختان پس از یک سرماى هشت نه ماهه در فاصله یکى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض کرده بود، رکسى سوار بر اتوبوس، جاده خلوت را پشت سر گذاشت و از کنار پارک معهودش گذشت. آرزویى گم در دلش جوانه زد، "کاش مجبور نبودم به سر کار بروم. همین جا پیاده مىشدم و تا ظهر و شاید هم عصر را لابلاى این درختان مىگذراندم." در محوطه وسیعی که درختان مثل دیوارى سبز آن را احاطه کرده بودند، زمین پوشیده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در یکدستى دست کمى از زمین سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس از کنار پارک گذشت و این سوى وآن سوى، ساختمانهاى پراکنده، درختهاى پراکنده و وسائط نقلیه در دیدرس نگاهش بودند. رکسى آرزوى محالش را از یاد برد. به روز درازى که در پیش داشت، فکر کرد. کتابى که در دستش باز بود، روى زانویش رها شد. خستگى پیشرس را در همه اندامش حس کرد. کابوس بیکارى هم مثل ابر تیرهاى در آسمان ذهنش چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.
بیش از شش سال بود که در این کارخانه کار مىکرد. همه جاى آن را مثل خانه خودش مىشناخت و با آن الفتى دیرینه پیدا کرده بود. الفتى که گاه و بىگاه جایش را به نفرتى ناگفته مىداد. و باز خوشحال بود که کار مىکند و درآمد دارد. دستش در خرج کردن دراز است و همین، رضایتى پنهانى و غرورى آشکار به او مىداد.
چنان بر کار سوار بود که مىتوانست با چشم بسته کارکند. اگر کابوس دستگاه خودکار رهایش مىکرد، شاید با چشم بسته کار مىکرد. اما کابوس او را وامىداشت که دقت کند، مبادا که جایى از کار عیب داشته باشد. رئیس مربوطه و رئیس بالاتر و مدیر کارخانه از کارش رضایت داشتند. اما دوسال بود که دستمزدش را اضافه نکرده بودند. دلایلشان لابد کافى بود؛ بحران اقتصادى و، و، و. و او اعتراضى نکرد. در واقع هیچ کس اعتراض نمىکرد. همین بود که بود. غول دستگاه خودکار که قرار بود بیاید و جاى آنان را بگیرد، حق اعتراض را از آنان گرفته بود. صحبت از دستگاه را از همان روزهاى اول استخدام شنید. وقتى که براى مصاحبه رفته بود، آقاى اسپنسر که حالا همه او را فرانک صدا مىزدند و رکسى هم به تبعیت از دیگران او را فرانک مىخواند؛ به او گفت که کارخانه یک دستگاه ماشین خودکار براى برچسب زدن به شیشهها سفارش داده است. استخدام شماهم موقتى است. اما هیچ نمىشود پیش بینى کرد که دستگاه کى وارد مىشود.
رکسى کار را با دلهره و کابوس شروع کرد. سرپرست که مرد میانه سالى از اهالى آسیاى جنوبى بود و مدتها بود که در این کشور زندگى مىکرد؛ در هرفرصتى به او گوشزد مىکرد که در کار دقت کند. با لهجهاى که فهم آن براى رکسى که تازه به این کشور آمده بود، مشکل بود، کلماتى را پشت سر هم قطار مىکرد. رکسى گیج و ترس زده نگاهش مىکرد و خیال مىکرد از ماشین خودکار صحبت مىکند.
لودمیلا نام زنى بود که کنار او کار مىکرد، زنی از اهالى رومانى؛ میانه سال و سفید چهره و کم حرف. لودمیلا شیشههایى را که رکسى برچسب می زد، در جعبه مىگذاشت. همیشه پشت به او کار مىکرد و رکسى جرات نمىکرد دوکلمه با او حرف بزند؛ مگر وقت ناهار که لودمیلا دور از او مىنشست و با شوهرش که به نظر مىرسید جوانتر از خودش باشد به زبانى گفتگو مىکرد که رکسى نمىفهمید.
هفتهها و ماههاى اول محو کار، دقت و درست انجام دادن کار بود. به نظرش مىآمد در فضاى دیگرى سیر مىکند. شیشهها که مثل آدمهاى ماشینى پشت سرهم از راه مىرسیدند؛ ابتدا مثل جنهاى کوچکى بودند که مىخواستند از زیر دست او بگریزند و گاه مىگریختند. اما بتدریج دستش و فکرش سرعت عمل یافتند و توانست همه آن جنهاى کوچک را مهار خود کند. کمکمک فکر را از مسیر کار خارج کرد و فقط با دستانش کار کرد. فکر را گذاشت که رها باشد. از کارخانه بیرون برود، به خانه برود، به خیابان، به گذشته. و گاه آنقدر دور شود که وقتى دوباره به کارخانه برمىگشت، با تعجب به رکسى مىگفت، "ریحانه هنوز اینجایى؟"
رکسى به حیرت به فکر خود مىخندید و مىگفت، "ریحانه؟"
"یادت رفته؟ نامت را هم فراموش کردى؟ مگر ریحانه نیستى؟"
رکسى آهى مىکشید و هیچ نمىگفت.
هفتههاى اول کارش بود که مجبور شد، مجبور هم نشد، یعنى خوب، براى جورچ ، یعنى همان مسئول تایوانى تلفظ کلمه ریحانه مشکل بود. ریحانه در این باره با نادر حرف زد. نادر به او گفت، "خوب، نمىتواند که نتواند. یعنى مىگویى اسممان را هم عوض کنیم؟ مرا هم نِیدر صدا مىزنند. خوب این مشکل آنهاست. نه مشکل من. من همان نادر هستم."
ریحانه لبخندى به شیطنت زد و گفت، "اما دیشب که با سام حرف مىزدى، خودت را نِیدر معرفى کردى."
"مجبور بودم."
"من هم مجبورم. مجبورم اسمم را عوض کنم تا تلفظ آن براى جورج آسان شود. "
بعد بىآن که کسى به او گفته باشد، حدس زد که جورج نیز نام واقعى مرد تایوانى نیست. نامهاى زیادى از اهالى این سرزمینها به گوشش خورده بود. شباهتى به جورج و امثال آن نداشتند.
آن شب تا دیروقت با نادر در باره نامى که باید روى خود بگذارد، بحث کرد. نادر زیر بار نمىرفت و فقط اورا مسخره کرد. وقتى دید ریحانه همچنان یک دنده روى تصمیم خود ایستاده است، گفت، "به من ربطى ندارد. نام، نام توست. هر کار مىخواهى با آن بکن."
ریحانه دلیل آورد که اگر این کار را نکنم، ممکن است بیکارم کنند. خوب، برایشان که اشکالى ندارد. یکى را استخدام مىکنند که تلفظ نامش برایشان راحت تر باشد."
و بعد در رختخواب، آنقدر بیدار ماند، تا نام دلخواه خود را پیدا کرد. به نامهاى بسیارى فکر کرد. به نامهایى که در این کشور شنیده بود و یا در کتابها خوانده بود؛ الیزا، سو، اَن. از نام اَن خندهاش گرفت. نه این یکى را انتخاب نمىکرد. نامهایى مثل نانسى، مارگارت، آرلین و آنا. آنا را دوست داشت. او را یاد کتاب آنا کارنینا مىانداخت. بعد خود را با نام آنا در نظر مجسم کرد. آنا... آهنگ قشنگى داشت. اما به او نمىآمد. چقدر نامها بیگانه مىنمودند. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود، هنوز نام مورد نظر خود را پیدا نکرده بود. به پدر و مادرش فکر کرد. چرا او را ریحانه نامیده بودند. اسم قشنگى بود. از آن زمان که دختر کوچکى بود، به هرکس نام خود را گفته بود، شنیده بود که چه اسم قشنگى! و یقین کرده بود که قشنگ است. و حالا در این کشور، ازهمان ابتداى ورود، دچار مشگل شده بود. در خواب و بیدارى نام رکسانا از ذهنش گذشت. نام یکى از همکلاسهایش در سال آخر دبیرستان بود. دخترى که از آذربایجان شوروى آمده بود. چشمان سبز و موهاى بلوطى خوش رنگى داشت. رکسانا پیانو مىنواخت. در جشن آخر سال دبیرستان پیانو زد. آن نغمهها در دل و جان ریحانه آتش افروخت. ریحانه با او دوست شد. چند بار به خانهاش رفت و هربار به نغمههاى پیانویش گوش کرد. رکسانا سال بعد در اثر سرطان خون درگذشت. و حالا سالها از آن زمان مىگذشت. و رکسانا هنوز با آن نغمههاى دلانگیز و آهنگ زیباى نامش در خاطر ریحانه باقى بود. باخود عهد کرد، اگر صاحب دخترى شد، او را رکسانا بنامد. اما رکساناى او هیچ وقت به دنیا نیامد.
نام خود را یافته بود. صبح وقتى از خواب بیدارشد، اولین چیزى که به نادر گفت همین بود.
"نامى را که مىخواستم، پیدا کرد؛ رکسانا."
نادر که آماده بیرون رفتن از خانه بود، گفت، "خود دانى."
به سراغ پسرش رفت که در رختخواب بود. بیدارش کرد که به مدرسه برود. پسر کلاس هشت بود وشبها مجبور بود تا ساعتها بیدار بماند و کار کند، تا بتواند انگلیسى خود را به سطح کلاس برساند. نادر او را در درس کمک مىکرد. او نیز گهگاه معانى کلمات را برایش از دیکشنرى بیرون مىآورد. به این امید که خودش هم گنجینه لغاتش را زیاد مىکند. اما اگر چند روز بعد به همان کلمه در جایى برمىخورد، به ندرت معنایش را به یاد مىآورد. از تغییر نام خود با پیمان هیچ نگفت. گرچه به خود قبولاند که براى حفظ کارش مجبور به تغییر نام شده است، اما نوعى شرم در وجودش بود که نمىخواست از آن با کسى حرف بزند. به خود گفت، "فقط در کارخانه."
و حالا پس از شش سال و پنج ماه و سه روز، با آن که نام رکسى فقط در کارخانه بر زبان رانده مىشد، اما خود ریحانه به تدریج از ریحانه به رکسى تغییر ماهیت داده بود. گویى از جسمى به جسم دیگر حلول کرده بود. وقتى در خانه پیمان و نادر او را ریحانه صدا مىکردند، نام به نظرش بیگانه مىآمد. سالها پیش این نام زیباترین نامى بود که شنیده بود. اما حال، از این نام تهى شده بود. روزى هشت ساعت از شبانهروزش را رکسى بود. و بقیه ساعات روز...
از وقتى نادر پیتزایى باز کرد و پیمان به دانشگاهى در شهرى دیگر رفت، کسى در خانه نبود تا ریحانه را صدا بزند. و حالا...
لباس کارش را پوشید و داشت به طرف جایگاه همیشگى خود مىرفت که حس کرد، کارخانه در سکوت آزاردهندهاى نفس مىکشد. کارگران، بى لبخندى به او نگاه کردند. همه در بهتى ناگفتنى چشم به دیگرى دوخته بودند. جورج نامهاى به دستش داد. رکسى بلافاصله نامه را خواند و مفهموم اخراج و بستن کارخانه را درک کرد. نگاهى به پهلو دستى خود که مرد جوانى از اهالى بنگلادش بود و نام ذوالفقارش را به ذول تبدیل کرده بود، انداخت. او نیز با لبخندى غم زده جوابش را داد. انگار مىگفت، فدا شدیم، همه فدا شدیم.
رکسى بىاختیار گفت، "پس دستگاه خود کار چه مىشود؟"
اگر خبر ورود دستگاه خودکار را شنیده بود، آنقدریکه نمىخورد که خبر بستن کارخانه را. گویى که خبر مرگ عزیزى را به او داده باشند.
سرپرست کارخانه که مرد کانادایى عظیمالجثهاى بود، وارد محوطه شد. همه او را مستر اسمیت صدا مىزدند. مستراسمبت کارگران را در محوطه باز کارخانه جمع کرد و نطق مفصلى ایراد کرد که رکسى چند جمله اول آن را درک کرد و به بقیه سخنان او نه گوش کرد و نه توانست گوش کند. مرگ کارخانه مثل غمى سنگین بردلش نشسته بود. تعجب کرد که چرا هیچ کس گریه نمىکند و هاى و هوى به راه نمىاندازد. برعکس، بر چهره همه سکوتى بىتفاوت نشسته بود. اما وقتى مستر اسمیت چیزى گفت، ( لابد خنده دار) صداى شلیک خنده کارگران در محوطه پیچید. رکسى بیشتر تعجب کرد. به خود گفت شاید رسم مردم این سرزمین چنین باشد که در مرگ هم خنده و مسخره بازى مىکنند. سریالهاى خنده دار تلویزیون را به یاد آورد که مردم براى هیچ و پوچ مىخندیدند.
تعجب کرد که چرا به این چیزها فکر مىکند. وقتى دید همه جمعیت به طرفى مىروند، ماند که چه کند. لودمیلا بازوى اورا گرفت و کشید.
پرسید، "کحا؟"
"جشن خداحافظى."
رکسى بازهم حیرت زده بود. جشن؟ نه، حال جشن رفتن نداشت. دلش مىخواست کنجى بنشیند و هاى هاى گریه کند. وبعد فکر این که مجبور نیست تمام روز پشت آن ماشین بایستد و کار برچسب زدن را انجام دهد، انگار نفسى که شش سال و پنج ماه وسه روز در سینهاش مانده بود، رها شد. یاد پارک زییاى معهودش افتاد. صبح که از کنار آن گذشت چه وقار و چه شکوهى داشت. لباس کار را از تن کند. نامه اخراج را در کیف گذاشت و از کارخانه بیرون آمد. فضاى کارخانه، ماشین آلات خاموش، مثل اجساد مردگان در حال پوسیدن بودند. از هم اکنون بوى تعفن مىدادند.
منتظر اتوبوس شد که در این وقت روز دیر به دیر مىآمد. آسمان آبى، مثل چترى بر بالاى سرش گسترده بود. چیزى سرد در درون رکسى، درست زیر قلبش نشسته بود. از لحظهاى که حس کرد پیوندش با کارخانه قطع شده است، آن را زیر قلب خود حس کرد. چند بار دست روى آن گذاشت و فشار داد. فکرى کمرنگ از ذهنش گذشت، "نکند سکته کنم." در هواى آزاد نفس بلند کشید. اتوبوس را دید که از دور دست مىآید. به شوق رسیدن به پارک لبخند زد. اما از سرمایى که زیر قلبش بود کاسته نشد.
اتوبوس به ایستگاه رسید. یکى دونفرى پیاده و چند نفرى سوار شدند. رکسى روى صندلى چهارنفره وپشت راننده نشست. اتوبوس به راه افتاد. رکسى گیج و ماتم زده بود. چشم به بیرون دوخت. بعد روبروى خود، درست روى صندلى مقابل، کنار در ورودی، زنى دید. به یاد نیاورد که زن کجا سوار اتوبوس شد. اول به چشمان خود شک کرد. چند بار پلک زد. شاید آنچه مىدید، فقط خیال بود. اما نه خیال نبود، نه خطاى چشمى. زنى بود، درست به قد وقواره و شکل و شمایل خود او. گویى تصویر خود را در آینه مىدید. حتى خواست بلند شود و اورا با دستان خود لمس کند، که نکرد. یعنى جرات این کار را نداشت. محو تماشاى زن و غرق در بهت خویش، اتوبوس به ایستگاه مقابل پارک رسید. زن پیاده شد. رکسى هم بى اختیار به دنبال زن پیاده شد. زن روى نیمکتى زیر درختان پارک نشست. رکسى نیز او را دنبال کرد و درکنار او نشست. چند بار زبان باز کرد که با او حرف بزند، اما حرف مثل باد هوا بود، به زبان نمىآمد.
زن مثل جسدى ساکت بود. نگاهش به نقطه نامعلومى خیره بود. کتابى روى دستش باز بود. همان کتابى که رکسى مىخواند؛ از یک نویسنده جدید.
پارک، درختان و محوطه باز بین درختان در سکوت پیش از ظهر بهار و در هوایى آرام و بىباد که به ندرت در این شهر بادخیز اتفاق مىافتاد، سر در جیب تفکر فرو برده بودند. رکسى حس کرد خوابش مىآید. چقدر دلش مىخواست مى توانست زیر سایه درختان دراز بکشد و چند ساعتى بخوابد. به این خواب نیاز داشت. شش سال و پنج ماه و سه روز بود که هر صبح مثل ماشین کوکى از خواب بیدار مىشد. در تاریک روشن صبح براى پیمان و نادر صبحانه حاضر مىکرد. ساندویجش را آماده مىکرد. گاه حتى شام شب را هم مىپخت. نادر در رختخواب بود که او مىرفت. سه چهار سالى مىشد که دیگر نادر را چندان نمىدید. اگر هم مىدید، نادر خواب بود. گاهى در میهمانىها و خانه دوستان و یا خانه خودشان، اگر دوستى به دیدنشان مىآمد. و یا عید نوروز که فقط به چند ساعت محدود مىشد. مغازه پیزایى نادر را خورده بود و فقط سهم خوابش به خانه مىرسید.
رکسى فکر کرد. فکر که نه. از وقتى زن همزاد خود را دید، (این نامى بود که خود به زن داد.) دیگر فکر مشخصى با او نبود. فکرها در توده متراکمى از ابر، کم رنگ و کم رنگتر مىشدند. فقط خیالى محو در او بود که کاش مى توانست زیر درختان دراز بکشد و بخوابد. گرچه خانهاش را داشت. آپارتمانى در طبقه بیست و پنجم یک ساختمان سى و شش طبقه، در کنار یکى از شاهراههاى بزرگ که وسائط نقلیه چون رودخانهاى خروشان همیشه از آن گذر مىکردند. اما رکسى هیچ میلى به خانه رفتن نداشت. خانه دیگر در تمام ساعات شب و روز از آن او بود. این فکر دوباره مثل فکر مرگ عزیزى دل او را فشرد و سرما را زیر قلب خود حس کرد. در همان لحظه که تصمیم به خوابیدن زیر درختان چنان در او قوى شد که از جاى بلند شد. دید که زن همزادش جلوتر از او راه افتاد و رفت زیر سایه درخت تنومندى، کتاب و کیف خود را زیر سر گذاشت و خوابید. رکسى فکر کرد، "بازهم من باختم. "
دیگر میل به خواب نداشت. فقط مىخواست بداند زن تا کى مىخوابد. و وقتى بیدار شد، با او به گفتگو بنشیند و بگوید، من، یعنى رکسى در این لحظه، و یادش آمد که نام واقعىاش ریحانه است. اما مدتها بود که این نام را از یاد برده بود. اصلا به یاد نیاورد که کى این نام را شنیده است. در واقع مدتها بود که دیگر کمتر کسى او را ریحانه صدا مىزد. خودش هم باورش شده بود که رکسى شده است.
آرى مىخواست با زن درد دل کند. مدتها بود که با کسى درد دل نکرده بود و حالا که درد مرگ عزیزى را با خود داشت، باید از آن حرف مىزد. پس به انتظار نشست. کم کمک حس کرد چیزى به رنگ شادى در دلش سرریز مىکند. شادى رهایى بود. شادى غرق شدن در سبزى سرشارى که اطراف او را گرفته بود و آسمان که رنگ آبى زلالى داشت. پرندگان که صدایشان خاموشى درختها را آشفته نمىکرد. این شادى، شادى موذى و آزاردهندهاى بود. آدمى در مرگ عزیزى نمىتواند شاد باشد. اما رکسى شاد بود. و منتظر بود که همزادش از خواب بیدار شود.
نشست. تا کى؟ ندانست. دید که بهار با تابستان و تابستان با پاییز جا عوض کرد. برگ درختان زرد، نارنجى، و قرمز شدند. از شاخهها فروریختند و همزاد رکسى همچنان زیر درختان خوابیده بود. شایدهم به خواب ابدى فرو رفته بود. رکسى وقتى به خود آمد که زن تماما زیر برگهاى خشک مدفون شده بود.
بلند شد و به خانه رفت. خانه مثل همه روزهاى دیگر که او ساعت شش و نیم از کارخانه برمىگشت، ساکت بود. نادر در پیتزایى مشغول پخت وسفارش گرفتن پیتزا بود و پیمان هم درشهرى دیگر، با دروس دانشگاهى کلنجار مىرفت. او باید براى خود غذا مىپخت. تلویزیون تماشا مىکرد. به سریالهایى که اصلا خنده دار نبود، مىخندید. آگهىهاى تجارتى را براى هزارمین و ده هزارمین بار نگاه مىکرد و فحش مىداد. چُرت مىزد و روزنامههاى ایرانى را مىخواند. به یکى دو دوست تلفن مىزد و حرفهاى تکرارى را تکرار مىکرد. و بعد شب مىشد. مىخوابید. نزدیکىهاى صبح حضور نادر را حس مىکرد. تنش گاه بوى همخوابگى مىداد. بلند مىشد. به اتاق پیمان مىرفت که حالا خالى بود. روى تخت او مىخوابید. در حالى بین خواب و بیدارى، هنوز بوى همخوابگى را حس مىکرد. مىخواست عق بزند. به خواب مىرفت. خوابهاى پریشان مىدید. جورج را خواب مىدید که با لودمیلا عشقبازى مىکرد. و شوهر لودمیلا را در خواب مىدید که به خانهشان آمده و مىخواهد یک دختر ایرانى سفارش بدهد. بیدار مىشد. به یاد ایران مىافتاد. هرچه فکر مىکرد، نام کوچهاى را که دختر دایىاش نسترن زندگى مىکرد به یاد نمىآورد. دوباره به خواب مى رفت. خواب دستگاه خودکار را مىدید که در اتاق نشیمن کار گذاشته بودند و او از آن مىترسید. نادر با آن ور مىرفت و مىخواست با آن پیتزا درست کند. به صداى ساعت از خواب بیدار مىشد. صبحانه نخورده از خانه بیرون مىرفت.
نفس عمیقى کشید. چقدر خوب بود که فردا مجبور نبود به سر کار برود. و بعد دوباره غم، غم از دست دادن عزیزى بر دلش چنگ انداخت. اما گریه نکرد. به نادر تلفن زد و خبر بستن کارخانه را به او داد. نادر پرسید، "پس دستگاه خود کار چى شد؟ مگر سفارش نداده بودند؟"
"من چه مىدانم."
"پس فقط با کابوسش روح مرا و خودت را سوهان مىزدى."
"تقصیر من نبود."
گوشى را گذاشت. زندگى عجیب خالى شده بود. آن که مرده بود، روزها و شبهاى خالى براى رکسى به جاى گذاشته بود.
روى راحتی دراز کشید. یاد همزادش افتاد. در دل گفت، "خوشا به حالش، چه شهامتى داشت. آنقدر زیر درختان ماند، تا برگها او را مدفون کردند و من..."
سعى کرد به آینده فکر نکند. اما آینده مثل همان ماشین خودکار بود. که بود و نبود. قرار بود بیاید. هم مىآمد و هم نمىآمد. روز، پشت روز و شب، پشت شب آمد. یازده سال و هفت ماه و هشت روز گذشت.
بعد رکسى که حالا دوباره ریحانه شده بود و نام رکسى در خاطرهاش گم شده بود. در بیمارستانى در این شهر در گذشت. شوهر، پسر و عروسش که پس از شش سال ازدواج هنوز نمىخواست بچهدار شود، در کنارش بودند. هیچ نمىدانستند در درون او چه مىگذرد. فقط مىدیدند که لبخندى بر چهرهاش نشسته است. دستانش گاهى به سوى نامعلوم دراز مىشود. ریحانه در همان پارک معهودش بود. پارکى که شش سال و پنج ماه و سه روز از کنارش گذشت و هرروز آرزو کرد که ساعتى در سایه درختان و آن محوطه باز بنشیند و به صداى پرندگان گوش کند. ریحانه حال زیر درختان روى تکه چمن سبزى دراز کشیده بود و منتظر بود که برگ درختان رنگ عوض کنند و با باد مختصرى بر او ببارند. ریحانه همزاد خود را دید. به روى او لبخند زد و سلام کرد. سلامش راپیمان شنید وگفت، "بابا ریحانه سلام مىکند."
"به کى؟ به من؟"
همزاد گفت، "به تو نه. به من."
واکنش قلعه نویی به «مرد دو هزار چهره»؛ لذت بردم اما ...
خودکشی (2) (ویژگیها، عوامل هشدار دهنده و خطرآفرین)
خودکشی (1) (اصطلاحات، افسانهها و واقعیتها)
زنگ جالب موبایل در آبادان و خرمشهر!
با بهرام رادان از ماجراجوییها، دیوانگیها و آرزوهای عجیب و غریبش!
پیش بینی آینده زناشویی با ریاضیات !
نشانی 90سایت مستهجن منهدم شده
انتخاب گرانترین بازیگر هالیوود: بازهم آنجلینا در صدر! (+عکس)
حذف مجسمه مستهجن «باران عشق» از آنتالیا!
یک مرده در امریکا به عنوان شهردار انتخاب شد!!
توقیف آهنگ خواننده زن بخاطر واژه بوسه!! (+عکس)
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 840
کل بازدید :785719
در مورد خودم زیاد مهم نیست
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
آموزش.ترفند.مطالب جالب.جوک
تاسیسات ( فنی و مهندسی )
هرچی دلت می خواد بیاتو
تجارت الکترونیک
نیازمندی ها
اماکن دیدنی و تاریخی تهران
زندگینامه پیامبران و امامان
مقالات ورزشی
زندگینامه مشاهیر ایران
زندگینامه مشاهیر جهان
مقالات در مورد کامپیوتر و فناوری اطلاعات
گیاهان و میوه جات
مقالات جانوران
اماکن دیدنی و تاریخی جهان
مقالات تاریخی
مقالات دینی و اخلاقی
شهرها و کشورها
اختراعات و اکتشافات
پزشکی و سلامت
مقالات پیرامون زندگی و اجتماع
فیلم - موسیقی - نقاشی
داستان
مقالات علمی و پژوهشی
آشپزی
عکس
دانلود فیلم - موسیقی و نرم افزار
معرفی و دانلود کتاب
فنی و مهندسی
بهار 1387